INDICATORS ON داستان های واقعی YOU SHOULD KNOW

Indicators on داستان های واقعی You Should Know

Indicators on داستان های واقعی You Should Know

Blog Article

در داستان واقعی ارواح درحالی‌که رویارویی خانم هیستر با روح دخترش به طور طبیعی مورد اعتراض بسیاری از افراد قرار گرفته، چند چیز واضح است:

وقتی وارد مغازه شدن، زن به دخترش گفت که می تونه هر چیزی که می خواد رو بدون توجه به قیمتش انتخاب کنه. مولی توی راهروهای مغازه قدیمی شروع به قدم زدن کرد و در نهایت توی یکی از قفسه ها که تا حدودی با جعبه های گرد و خاکی قدیمی پوشونده شده بود، چیزی توجهشو به خودش جلب کرد…

هنگامی که آن‌ها یک کشیش را برای برکت دادن به خانه فراخواندند، او ظاهراً صدایی شنید که می‌گفت: «برو بیرون!»
مجله
یه روز کـه می‌خواسته بره شکار از بس عجله داشته اشتباهی چترش رو بـه جای تفنگش برمیداره و میره توی جنگل…

آندریا پرون گفت: «این روح، هرکسی که بود، خودش را معشوقه خانه می‌دانست و از اینکه مادرم برای آن موقعیت رقابت می‌کرد ناراحت بود».

در سال ۱۹۳۴، گروهبان ارتش لوئیس د. بوردن، گلوی خود را با تیغ برید. کمتر از چهار سال بعد، روی تامپسون، یکی از تفنگداران دریایی، از پشت بام پرید. جسد او در کنار ساختمان مجاور پیدا شد.

دکتر چند لحظه فکر کرد و گفت: خب… بذار یه داستان برات تعریف کنم.

یکی از دوستانِ کاناداییم، یه قانونِ جالب واسه خودش داشت!

داستان ترسناک واقعی با روایت های وحشتناک از سراسر جهان برای بزرگسالان

معروف‌تر از همه این مورد بود که استیون کینگ، نویسنده ژانر ترسناک، پس از یک شب وحشتناک در اتاق ۲۱۷ در اواسط دهه ۱۹۷۰، تشویق شد تا اساس فیلم نهایی کوبریک را بنویسد.

زونا در اکتبر ۱۸۹۶ با آهنگر ۳۷ ساله، ادوارد تروت شو، ملاقات کرد. او ۲۳ ساله بود. آن دو تنها چند هفته بعد، با ناراحتی خانم هیستر، ازدواج کردند و به خانه‌ای نزدیک مغازه شوهر نقل مکان کردند.

سارا وینچستر، بیوه ویلیام ویرت وینچستر (وارث شرکت تسلیحات تکراری وینچستر) بود و در سال ۱۸۴۰ در رفاه به دنیا آمد. اما تراژدی زمانی رخ داد که شوهر و دختر نوزاد سارا وینچستر درگذشتند.

در یک غروب خوب اواسط تابستانی بین ساعت هجده الی نوزده من و خواهر بزرگم با دوتا از بچه های همسایه به نامهای باربارا و آن ایوانز که هر دو از من بزرگتر بودند در یک مزرعه ای به نام کائی کلد که نزدیک خانه ی آنان بود بی خبر از همه جا نزدیک پرچین و زیر یک درخت مشغول بازی بودیم و فاصله ی زیادی با سنگ چین که به خانه منتهی میشد نداشتیم . ناگهان یکی از ما در وسط مزرعه متوجه گروهی شد که نمیدانم آنها را چه بنامم . نه زن بودند نه مرد و نه بچه. باشور و هیجان میرقصیدند. فاصله شان از ما کمتر از صد متر بود تعداشان هفت هشت عدد بود به علت حرکتهای تند و چابک آنها و ترس و وحشت خودمان از دیدن منظره ای غیر عادی بخوبی نمیتوانستیم بر آوردشان کنیم همگی تقریبا یک لباس یکسره جذب قهوای رنگ به تن داشتند لباسی که بی شباهت به یونیفرم ارتشی نبود .

ان‌گاه معلم منظور اصلی خود را از این بازی، این چنین توضیح داد:«کینه آدم‌هایی کـه در دل دارید و همه ی ی ی ی جا با خود میبرید نیز چنین حالتی دارد. بوی بد کینه و نفرت قلب شما را فاسد می کند و شما آن را همه ی ی ی ی جا همراه خود می برید.

Report this page